سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نظرمن

انگار نه انگار ...

دیشب خواب استادمو دیدم . گفتم : استاد ، اجازه بدید دستتونو ببوسم . گفت : لازم نکرده برو کنار ... گفتم : چی شده استاد چرا از دست من ناراحتی . گفت : آخه ، اصلا انگار نه انگار ... گفتم : استاد چی کار دیگه بایست می کردم ؟ گفتی : ... بکن ،کردم . گفتی : ... نکن ،نکردم . گفتی : ... بگو ،گفتم . گفتی : ... نگو ،نگفتم . دیگه کاری از دستم بر نمی آد ... گفت : بابا چرا به من فرصت نمی دی حرفمو بزنم ؟ اینطور که مشخصه ، تو از من بیشتر شاکی هستی ؟ منظور من این بود که نکش ؟ گفتم : چی رو  نکشم ؟ گفت : سیگار رو می گم ، نکش ؟ گفتم : استاد ! من فکر کردم الان اومدی بگی چرا کم کاری کردید ؟ اگر شما کار کرده بودید ، اوضاع و احوال کشور ، الان اینطور نبود . خوب چشم ، سعی می کنم نکشم . راستی استاد هوای ما رو اون دنیا داری دیگه ؟ گفت : هوای تو رو ، کسی دیگه ای باید داشته باشه . گفتم : استاد! اصلا انگار نه انگار که ما روزی شاگردت بودیما  ...